خیال

پیاده‌روی در لابه‌لای سطر کتاب‌ها از عادت‌های دوست داشتنی من است، و امروز هم به هنگام گشت‌وگذار در کوچه پَس‌کوچه‌های “خانه‌ی ادریسیها” دیالوگی برایم پُشت چشم نازک کرد!

«حرف بزن! مرا با صدایت گرم کن! بِبَر به سحرگاه زندگی! لحن مادرت را داری! حرف که می‌زنی، بی سن و سال می‌شوم.»

و خُب مگر می‌شود دِلبَری این‌چنین سر‌ِ راهت سبز شود و تو دلت پا نهادن به سرزمین  رؤیا و خیال را نخواهد!…

این شد که وقتی خیال آمد و در گوشم زمزمه کرد: شانه از من، تکلم از تو.

من هم بی‌درنگ سَر بر شانه‌اش نهاده و اینگونه سُرودم.

«امروز و در کنار این پاییز سرد وسنگین که نه بُغضِ خفته در گلویش را، قورت می‌دهد و نه آن را بالا می‌آورد. تنها تو با زمزمه‌ات مَرا گرم کن! بِبَرم به صدای باران! دستانم را که می‌گیری، بی‌سن و سال می‌شوم.»

زُلف را به دستان خیال سِپُردن تا با آن تار بِبافد را دخترک درونم، که مدتی است دوباره‌ سر و کله‌اش پیدا شده برایم هدیه آورده. و اما والسِ واژه‌ها با موسیقی درونِ واژه‌های دیگری را، در دوره‌های تحلیل محتوا آموختم.

و چه زیباست، به وَجد آمدن‌شان هنگامی که یکدیگر را تنگ در آغوش می‌فشارند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

9 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *