رعد و برق

صدای رعد و برق که بلند شد، ناگهان کتاب از دستم اُفتاد. ضربان قلبم را در گوشهایم می‌شنیدم. ناخودآگاه سرم را بلند کرده و به سقف زل زدم. چیزی آن‌جا نبود. نور لوستر سقف سالن را روشن کرده بود، اما انگار من منتظرش بودم. منتظر همان آدم سیاه‌پوش با دو چشم قرمز. انگار جیر جیرش را می‌شنیدم. حتی بوی نم باران که از کانال کولر در خانه پیچیده بود کافی بود تا حس کنم همان بو است، بوی نَم و ترشیدگی.

نمی‌دانم چه مدت به سقف زل زده بودم و نفس در سینه‌ام حبس شده بود، که وقتی به خود آمدم درد گردنم را که تا تیره پشتم کشیده می‌شد، حس می‌کردم. شروع به تاب دادن گردنم کردم که چشمم به کتاب اُفتاد. همان‌جا جلوی پاهایم، دَمر روی زمین اُفتاده بود. به عنوان خیره شدم. ” شبح مرگ “.

نامش هم کافی بود تا ترس با تمام توان، وارد ذهن شود. سومین کتاب از سری خون‌آشام، اثر سیامک گلشیری. کتاب خاصی بود و هفته گذشته سری‌اش را از بخش نوجوانان کتابفروشی مورد علاقه‌ام خریده بودم. اما هر چه بیشتر می‌خواندمش، از اینکه در دسته‌ی نوجوانان طبقه‌بندی شده بود، بیشتر متعجب می‌شدم.

کتاب قوی و ترسناکی بود و تا به خود می‌آمدی با نویسنده همراه شده و پا به آن خانه‌ی عجیب و وحشتناک گذاشته بودی و تمام صداها را می‌شنیدی و با حواس پنجگانه لمس می‌کردی. برایم جالب بود تا به حال اینگونه وارد فضای داستان نشده بودم. آن‌هم با هر پنج حسم. گاهی شده بود با کتابی هم‌ذات پنداری کنم و یا قطعه‌ای از آن برایم آشنا باشد و یا حتی دست به درک شخصیت زده و مدتی با او همراه شده باشم. اما هیچگاه کامل وارد داستان نشده بودم.

دستم را دراز می‌کنم و کتاب را از روی زمین برمی‌دارم و آرام روی میز می‌گذارم. آنقدر آرام که نکند آب در دل شخصیت‌ها تکان بخورد و هوس کنند در آن شب بارانی که هر چند دقیقه یکبار صدای رعد و برق در خانه می‌پیچد، مهمان خانه‌ام شوند. برای امشب کتاب خواندن بس است. باید قبل از خواب ذهنم را پرت چیز دیگری کنم وگرنه خواب بی‌خواب.

این می‌شود که از روی مبل بلند شده و به سراغ میز تلویزیون می‌روم. کشوی سمت راست میز را کشیده و یو اس بی سبز رنگی را از داخل آن برمی‌دارم و به تلویزیون وصل می‌کنم. سپس فیلم طنزی را که مدت‌ها پیش دانلود کرده‌ام را پلی کرده و همانطور که روی مبل لم می‌دهم، ذهنم را به تصاویر و صدای شخصیت‌ها می‌سپارم تا جایگزین شخصیت‌های کتاب شوند. اما خبر ندارم که ناخودآگاه، خواب دیگری برایم دیده و دارد خودش را برای نیمه شب آماده می‌کند.

ادامه دارد…

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *