هنوز ظرفهای شام روی میز بود. مرد داشت چای بعد از غذایش را میخورد. هر چند لحظه یکبار هم که زن اسمی را میخواند، سرش را به نشانهی تأیید پایین میآورد یا با چانهی بالا آمده، نه میگفت.
زن با تعجب پرسید: ” مطمئنی نمیخوای رامینو دعوت کنی؟”
” آره بابا”
زن نوک خودکار را کنار اسم رامین در لیست دعوتیها روی کاغذ فشرد و بیآنکه سرش را بلند کند، گفت: ” آخه اون بهترین دوستته، زشته دعوتش نکنیم. ”
” دعوتش کنیم که چی؟ که با اون حال نزار و تریپ افسردش بیاد گند بزنه به سالگردمون؟ ”
زن با اکراه نوک خودکار را حرکت داد و روی اسم رامین خط موربی کشید و گفت:
” خب حق داره طفلی. کی فکرشو میکرد نگار به بهانهی تخصص بذاره بره و حاجی حاجی مکه؟ بد کلاهی سر رامین گذاشت. ”
مرد چایش را هورت کشید و گفت: “خب حالا که چی. رفته که رفته. چیزی که فراوونه زن.”
زن تکانی خورد. سرش را بالا آورد و برای لحظاتی به مرد خیره شد. انگار بخواهد اجزای صورت شوهرش را در چهرهی مردی که روبرویش نشسته بود و این حرف را میزد، پیدا کند. سپس همانطور که به چشمان مرد زل زده بود گفت:
” هینقدر ساده؟! رفته که رفته؟”
مرد در حالی که به حبه قند توی دهانش مک میزد، سرش را به نشانهی تأیید پایین آورد.
چشمهای زن برقی زد. پایههای صندلی را کمی جلو کشید. انگشتانش را روی میز در هم قفل کرد و در حالیکه به سمت مرد خم شده بود، گفت:” اگه من میرفتم خارج و دیگه برنمیگشتم، چی؟ راحت بیخیالم میشدی؟ ”
مرد پوزخندی زد وگفت: ” تو، تو تا خونه مامانت هم بیمن نمیری چه برسه به خارج!”
” اگر میرفتم… اگه میرفتم چی؟”
” اهل این کارا نیستی.”
” میگم اگه! اگه بودم… اگه میرفتم… اونوقت چی؟”
مرد همانطور که به پشتی صندلی تکیه داده بود، سرش را عقب انداخت. آه بلندی کشید و گفت: ” من فقط میگم با رفتن نگار دنیا به آخر نرسیده. چرا اینقد گُندَش میکنی.”
” خب منم فقط میخوام بدونم که اگه تو جای رامین بودی چکار می کردی؟”
مرد ته مانده چایاش را با تفاله سر کشید و گفت:” تو رو خدا ول کن. نه تو نگاری. نه من رامین. زندگی اونا هم هیچ دخلی به ما نداره.”
زن که حسی آزارش میداد، گفت: ” یه سوال ساده پرسیدم، چرا اینقدر برات سخته جواب بدی؟”
مرد صدایش را کمی بالا برد و خیره در چشمان زن گفت:” از این پرت و پلاها میخوای به چی برسی؟ هان.”
زن مکثی کرد و سپس آرام گفت: ” حقیقت. ”
” حقیقت، حقیقت اینه که با اون لیستی که همین حالاشم از ۲۰ نفر رد شده، قراره آخر هفته کلی خوش بگذرونیم. والسلام.”
مرد این را گفت و همان طور که لیوان خالی چای در دستش بود، از روی صندلی بلند شد.
زن گفت: ” کجا؟”
” خستهام. اگه سؤال و جواب سرکار تموم شده، میخوام برم بخوابم. ”
زن با سرعت کف دو دستش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. صورتش را به صورت مرد نزدیک کرد. نور لامپ بالای میز که حالا به چهره زن نزدیک بود، سایهی تندی روی صورتش انداخته بود. با صدایی که به گوشهای خودش هم ناآشنا آمد، پرسید:
“اگر میرفتم و بر نمیگشتم چیکار میکردی؟”
مردکه از پیله کردن زن کلافه شده بود سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: ” تو چت شده؟! چمیدونم چیکار میکردم؟ فقط میدونم رامین نمیشدم. خل و چل هم نمیشدم. همین رو میخواستی بشنوی؟ بفرما اینم حقیقت دوست داشتنیت. حالا راضی شدی؟”
زن همانطور که بر دستهای ستون کرده خود تکیه داده بود، آهسته زیر لب گفت: ” ممنونم.”
مرد با چشمانی گرد شده لحظهای به زن خیره شد. سپس لیوان خالی توی دستش را محکم روی میز کوبید و از آشپزخانه بیرون رفت. زن لحظاتی بیحرکت همانجا پشت میز نشست و به ظرفهای کثیف و ته مانده غذاهای روی میز خیره شد. سپس از جا برخاست. ظرفها را بدون آن که تمیزشان کند در سینک تلنبار کرد. کاغذ مچاله شده را در سطل زباله انداخت و چراغ آشپزخانه را خاموش کرد.
2 پاسخ
بسیار عالی بود خانم حقدوست. واقعا لذت بردم. فضاسازی خوب بود و ایده بسیار جالب بود.
به پای قلم خوش شما که نمی رسه جناب طاهری گرامی، سپاس که داستانم را خواندید.