به هوای یافتن مکانی دِنج برای خواندن و نوشتن، از خانه بیرون زد و به کافیشاپی که چندی پیش آدرس آن را از دوستی گرفته بود، رفت.
در بدو ورود با خندهی زیبایی که خود را بر صورت دختر پُشت پیشخوان پَهن کرده بود، مورد استقبال قرارگرفت. سپس از گرمای موجود در ترکیب رنگهای آجری و سورمهای لباس کارکنان که با دکوراسیون آنجا تناسب دلچسبی را رقم زده بود، به وجد آمد.
این شد که پس از سفارش فنجانی قهوهی تُرک با بُرشی از چیزکیک لوتوس گوشهای یافته، نشست و به خیال نوشتن واژههای زیبا، دفتر دَستکش را پَهن کرد.
هنوز به واژهی سوم نرسیده بود که ناگهان موزیکِ خارجی با صدای بُلند، که اینروزها نشانهی تجدد و کلاسِ کاریست، از اسپیکرها پخش شد و رشتهی افکارش را در جا، همچون بندِ میان دانههای تسبیح، پاره کرد.
بیدرنگ دست بلند کرده و از کارکنی که در حال سرویس دادن به یکی از میزها بود، خواست تا صدای موزیک را کمی کَم کند.
موزیک کَم شد اما صدای درون کافه نه. از همهمهی افراد درون کافه که گویی به مهمانی خانهی خاله آمدهاند گرفته تا صدای دستگاه آسیاب قهوه، مخلوطکُن آماده سازی نوشیدنی سرد، تَلَق و تلوقِ برخورد ظروف با هم و با میز، قیژِ کشیدن پایهی صندلی بر سِرامیک کف، و بسیاری صداهای ریز و دُرشت دیگر.
این شد که عَطای نوشتن و مطالعه را به لِقایش بخشید و به فنجان قهوهاش که طبق عادت معمول در نعلبکی بَرَش گردانده بود زُل زد و به ذهنش اجازه داد تا دقایقی از آن فضای پُر هیاهو جدا شده و به روزهای خوش گذشته پرواز کند.
روزهایی که بیخیال از اینکه فردا چه خواهد شد، با رُفقا دور هم جمع میشدند و دَمی به خُرافات بِفرمایی زده و فال میگرفتند و احوالی تعریف میکردند.
روزهایی که با تخیلِ پیشگویی آینده در میان شکلهای دَرهم و بَرهم ته فنجان قهوه که از نگاه هر کدام شکلی متفاوت داشت، آسمان ریسمانی بافته و از ته دل میخندیدند.
خُب مگر چه اشکالی داشت گاهی برای فرار از دُنیای پُر نقش و نِگارِ واقعی به دُنیای نقش و نگارهای تخیلی پا گذاشت. آنجا که طرح ماهی نشانهی خوششانسی و کفش پاشنه بُلند نِماد رسیدن به آرزوها میشد. خرس در نماد قدرت سر بر میآورد و نمایان شدن عدد هفت یا ویِ انگلیسی پیشدرآمد ظهور موفقیت و پیروزی بود.
البته بماند که گاهی هم سر و کلهی گُربهی حسود و روباه حیلهگر یا چشمهای شور پیدا میشد تا خبر از نزدیکی خطر بدهد…
اما سیر و سلوک در دُنیای خیالات هم در آن کافهی شلوغ چندان کار آسانی نبود و دیری نپایید که با سر و صدای جوانان سفیدپوشی که در حال نشستن دور میز بغل دستیاش بودند، از آن دُنیا هم به بیرون رانده شد.
آهی کشیده و بَساطش را جمع کرد و همینطور که در ذهنش با چرایی تفاوت معنای کافیشاپ در سرزمینش با دیگر نقاط جهان که مردمِ آن ساعتها در چنین مکانهایی کار میکنند و درس میخوانند دست و پنجه نرم میکرد، آن مکان به گفتهی دوستش دِنج را ترک کرد.
آخرین دیدگاهها