عطرِنارنج

” جز من،

عطر نارنج تاریکِ

درونت را کسی نیافت.

کسی پرنده‌ی مجروحِ

عشق را،

میان چَشمانم ندید…

آن‌گاه که کمرگاه شب را

درآغوش خود داشتم

نگاه تو میان دستانم

جویباری بی‌رنگ بود.

در سینه‌ام کلماتی را برای تو جُستم

مرگ و زندگی را،

پُر کرده از تاریکی

خون رگانم

دهان مرگ را. ”

بخشی از یک شعر زیبا، که با امضاء و عشق به من تقدیم شده بود.

چشمانم را می‌بندم و بارها و بارها شعر را زیر لَب زمزمه می‌کنم.

عَطر خوش نارنج‌ی که از واژه‌هایش در فضا پیچ و تاب می‌خورد مَستم می‌کند و طَعم عجیبی را در درونم حِس می‌کنم.

طعمی که در حین غریبگی بسیار آشناست و در حین دور بودن بسیار نزدیک…

طعمی از گذشته‌های دور، شبیه دیدار شاعری در کوچه‌ پس‌کوچه‌های کودکی.

با عطر خوش نارنج، دخترک سرکش درونم با گردن‌بندی از گل‌های نارنج رقص کنان روبه‌رویم ظاهر شده و دستانم را مُحکم می‌فشارد. آن‌گاه مرا با خود به دورانِ خوشِ بی‌پروایی و لذت شادی‌های کودکانه، زیر درخت نارنج کُنجِ حیاط خانه‌ی خاله‌ام،می‌برد.

دُرست همان‌جا که از دلتنگی‌ و تاریکی‌ اَثری نیست و پرنده‌ها هرگز مجروح نمی‌شوند، و خاطره‌ی ذهن پرنده تنها پرواز است و بَس.

آنجا که مرگ مفهومِ تاریکی ندارد و تنها آمده تا، قیمت زندگی را به رُخ بکشد و فرصت عاشقی را یادآوری کند. همین.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *