سیگار

طول و عرض اتاق را چندین بار پیمود.

در سرش هیایویی غریب در حال پیچ و تاب خوردن بود و گویی آتشفشانی درون جمجمه‌اش کار گذاشته‌اند که هر لحظه ممکن است با تمام توان فوران کند.

ناگهان راهش را به سمت زمستان پشت پنجره کج کرد تا شاید باد سردی که آن بیرون در حال وزیدن بود بتواند هُرم درون سرش را مَهار کند.

پنجره‌ را که می‌گشاید زودتر از باد بوی سیگاری که در هوا پیچیده است بفرمایی زده و بی اجازه خود را مهمان ریه‌هایش می‌کند، و در دَم نفسش را بند می‌آورد.

این می‌شود که با سرعت از پنجره فاصله گرفته و بر نفس کشیدن تمرکز می‌کند.

با هر بر دَم و بازدم طعم شیرین اکسیژن را مزه‌مزه کرده و ذهنش آرام آرام به نوجوانی پَر می‌کشد.

به خاطره‌ای‌ دور، به تجربه اولین سیگار. از آن دست خاطره‌ها که همه آدمها‌‌ به نوعی یکدانه‌اش را دارند.

و اولین بار برای او در یک پیک‌نیک خانوادگی رقم خورد. آن زمان که از یک لحظه غفلت پدرش استفاده کرده و سیگاری را از جیبش کِش رفت.

سپس پناه درختان را سپر کرده و همچون فاتحی که در نبرد غنیمت با ارزشی را به دور از چشم فرمانده یافته است، با ژست خاصی سیگار را بر لب گذاشت و کبریت را ‌کشید.

هنوز اولین پُک را کامل نکرده آنچنان سُرفه‌ای به سراغش آمد که لحظه‌ای دنیا در برابر دیدگانش تیره و تار شد و زمان بُرد تا بتواند نفس بکشد. و زمزمه‌ای که می‌گفت غنیمت قلابی از آب در آمده و جنسش اصل نیست.

بعد از آن هم هربار به بهانه‌های مختلف امتحانش با شکست مواجه شد و به مرور زمان متوجه شده بود که اشکال در اصل نبودن غنیمت‌ها نیست بلکه این کاشف است که مشکل فنی دارد.

اینگونه شد که با همه‌ی علاقه‌اش به ژست سیگار که هنوز هم گاهی درونش خودنمایی می‌کند، هرگز نتوانست سیگاری شود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *