تولد

در حال بررسی ویترین بودم که یک‌دفعه دیدمش. کیکی گرد با پوششی از فوندانت سفید با فیگورهای عروسکی کارتن پوکویو، همان که پسرکم عاشقش بود، درست آن‌جا سمت چپ ویترین قرار داشت. با دست به آن اشاره کرده و گفتم: ” این رو می‌برم.”

دختری که آن‌سوی ویترین منتظر انتخابم بود لبخندی زد و گفت: ” چشم، شمع هم بگذارم؟”

” بله، پنج انگلیسی، آبی باشه لطفاً.”

در حالیکه جعبه بزرگ طلایی رنگ را در بغل گرفته بودم، از قنادی بیرون آمده و به سراغ ماشینم که کمی آن‌طرفتر در حاشیه خیابان پارک شده بود رفتم. جعبه را با احتیاط روی صندلی شاگرد گذاشته و برای اطمینان با کمربند ماشین آن را فیکس کردم که از تکان‌های احتمالی حین رانندگی در امان بماند. تا به خانه برسم بارها تصویر ذوق‌ پسرکم بعد از دیدن کیک را در ذهنم پردازش کردم و در دلم قربان صدقه‌اش رفتم.

به خانه که رسیدم ،جعبه را در یخچال، جوری که جلب توجه نکند جاسازی کرده و به سراغ مابقی کارها رفتم. برای شب تعدادی از دوستان خانوادگی که بیشترشان همکاران شرکت همسرم بودند و بچه‌های هم‌سن و سال پسرم داشتند، را دعوت کرده بودیم. شام را هم قرار بود از بیرون سفارش دهیم. پس کار زیادی برای انجام دادن نبود، جز کمی نظافت که آن را هم تا قبل از ساعت دو بعدازظهر که همسر و پسرم که او را از مهد کودک برداشته بود وارد خانه شدند، تمام کرده بودم.

بعد از ناهار رامین به اتاق کارش رفت و من پسرم را که خسته به نظر می‌رسید به اتاقش بردم تا قبل از آمدن مهمان‌ها، کمی بخوابد. فربُد که خوابید به انباری رفته و جعبه لوازم تزئیین تولد را که از زمان تولد یک سالگی‌اش خریده بودیم و تنها سالی یکبار و آن‌هم به همین مناسبت از انباری خارج می‌شد را برداشته و به سالن رفتم. رامین را هم صدا زدم تا به کمکم بیاید.

” خودت یه کاریش بکن. من باید برم.”

برگشتم و با تعجب به رامین که لباس پوشیده بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.

” کجا؟؟”

” از شرکت زنگ زدن یه مشکل پیش آمده.”

” خوب بگو یکی دیگه بره.”

” خودم باید برم.”

” پس مهمونی چی؟”

به ساعت دیواری بالای تلویزیون اشاره کرد و گفت: ” الان تازه چهار و نیمه، تا قبل از شش برمی‌گردم.”

با ناراحتی گفتم: ” فکر می‌کردم امروز زودتر اومدی که کمکم کنی.”

همانطور که با عجله به سمت در می‌رفت، گفت: ” ببخش عزیزم، خودت یه کاریش بکن.”

صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: ” دیر برسی خیلی زشت می‌شه.”

” نگران نباش به موقع بر می‌گردم ، تازه غریبه که نیستن. همکارای خودمن. بهشون توضیح می‌دم.”

این را گفت و محکم در را پشت سرش بست. بعد از رفتنش لحظه‌ای بی‌حرکت کنار جعبه نشستم. حس عجیبی داشتم و کمی عصبانی بودم، اما او رفته بود و عصبانیت من فایده‌ای نداشت جز اینکه کارهایم عقب می‌اُفتاد. این شد که از جایم بلند شده و به هر شکلی بود اتاق را با چند بادکنک و کمی نوار براق، که همه را با چسب روی دیوار پشت کاناپه چسباندم، تزئین کردم. کارم که تمام شد رفتم تا دوش گرفته و آماده شوم. سپس به سراغ فربد رفته تا او را هم برای مهمانی اماده کنم. پاپیون را که دور گردنش انداختم، دلم ضعف رفت و بوسه‌ای بر گونه‌اش گذاشته و گفتم: ” عشق مامان رو ببین، دیگه واسه خودش مردی شده.”

خنده‌ای سر داد و بیرون دوید و با دیدن تزئینات جیغی کشیده و گفت: ” آخ جون تولد، برام کادو چی خریدی؟”

دستی بر سرش کشیده و گفتم: ” سورپرایزه.”

” می‌رم از بابا می‌پرسم.”

این را گفت و آنقدر سریع به سمت اتاق کار رامین دوید که صدایم را که می‌گفتم او خانه نیست را نشنید. سرم را بلند کردم و به ساعت چشم دوختم، یک ربع به شش بود و او هنوز نیامده بود. به طرف تلفن ثابت گوشه‌ی سالن رفتم و هنوز گوشی را برنداشته بودم که صدای زنگ در بلند شد.

مشغول حال و احوال با مهمانانم بودم  که رامین از در وارد شد و به ما پیوست. همه را به سالن دعوت کردم و خودم برای آوردن نوشیدنی به آشپزخانه رفتم. آخرین لیوان را که پر کردم دست رامین دور کمرم حلقه شد و قبل از اینکه دلخوری‌ام را به رویش بیاورم بوسه سریعی بر گونه‌ام نشاند و گفت: ” ببخشید.”

سینی نوشیدنی را به دستش داده و گفتم: ” بخشش باشه برای بعد، الان بهتره بریم پیش مهمونا.”

موقع سرو شام متوجه غیبت همسرم و دوستش شدم. این شد که به سمت همسر دوستش چرخیده و پرسیدم :” سارا، رضا و رامین رو ندیدی؟”

” رفتن اتاق کار رامین.”

لبخند زده و گفتم : ” آهان. پس پیتزاشون رو می‌برم اتاق.”

چند تکه پیتزا و کمی سیب زمینی سرخ کرده را درون پشقابی ریخته و به همراه دو لیوان کوکا داخل سینی گذاشتم و به سمت اتاق کار رفتم. بسته بودن در و سکوت راهرو باعث کنجکاوی‌ام شد. این شد که به جای تقه زدن به در همان‌جا  ایستادم و گوشم را به در بچسبانم. اول صداها مبهم بود اما ناگهان صدای رضا را شنیدم که گفت: ” قسر در رفتی رامین، اگه یکم دیرتر رسیده بودی ممکن بود لو بری.”

” می‌دونستم تو دهن لق نیستی.”

” چه ربطی به دهن لقی داره پسر، باید بهم ندا می‌دادی که اگه زنت پرسید حواسم باشه.”

” حق با توئه، اما خب عجله‌ای شد، فرصت نشد خبرت کنم. ”

” حالا صدف چطوره؟ خطر رفع شده؟ ”

” آره اسکن کردن، فقط یکم کوفتگی بود. خطر از بیخ گوش بچم گذشت. ”

صدای خورد شدن بشقاب و لیوان در گوشم پیچید و لب‌های رامین که با سرعت بالا و پایین می‌رفت جلوی دیدگانم ظاهر شد و من تنها واژه‌ی بچه که به صورت ممتد در گوشهایم تکرار می‌شد را می‌شنیدم و در ذهنم به دنبال وجه تشابه شرکت و بچه می‌گشتم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *