با صدای بلندگوی فرودگاه که شماره پروازم را اعلام میکند، چشمانم را باز میکنم. خمیازهام را فرو داده و همانطور که دستهی چمدان سفری کوچکم را در دست میفشارم به سمت گیت خروج میروم.
هواپپما که اوج میگیرد، سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانم را میبندم تا شاید کمی از خستگی و بیخوابی شب گذشته را جبران کنم. هنوز چشمانم گرم نشده که صدای حرف زدن مُسافران ردیف پُشتی که دو دختر جوانند، توجهم را جلب میکند.
« زود تعریف کن ببینم چرا اینقدر دیر رسیدی، فکر کردم از سفر جا میمونیم.»
« همش تقصیر مامانم بود. کلی زبون ریختم تا بالاخره رضایت داد بیارتم فرودگاه.»
« چرا؟ مامانت که همیشه پایه سفرهامون بود.»
« آخه دیشب یه خواب بد دیده بود و از کلهی سحر پیله کرده که این سفر رو بیخیالشو، نمیگذارم بری.»
« چه خرافاتی! خواب اسمش روشه، خوابه.»
« منم همین رو گفتم و هر چی داستان دربارهی خرافات بلد بودم ردیف کردم تا بالاخره راضی شد.»
« حالا چه خوابی دیده بود؟»
« خواب دیده بود هواپیمای من سقوط کرده.»
« حالا نکنه، نکنه سقوط کنیم؟!»
« مگه دیوانه شدی. خودت الان گفتی خواب اسمش روشه.»
خنده ریزی میکنند و صدایشان در صدای حرکت چرخدستی غذا که نزدیک شده گُم میشود. چشمانم را محکمتر به هم میفشارم تا شاید بتوانم کمی بخوابم که ناگهان هواپیما با اُفتادن در یک چالهی هوایی تکان شدیدی میخورد و صدای جیغ دختران در فضا میپیچد. با آمدن مهماندار به سمت صندلی آنها، چشمانم را باز میکنم و در حالیکه به سختی جلوی خندهام را گرفتهام، به سمت پنجره میچرخم. با دیدن ابرهای پنبهای که گویی پودر طلا بر سطح آن پاشیدهاند ذهنم به حرفهای چند لحظه قبل دخترها پر میکشد. اینکه مرز دقیق بین خُرافات و واقعیت، یا خواب و بیداری کجاست؟ چگونه است که با این همه داستانسُرایی دربارهی واقعیت، تنها با تکانی کوچک دیوارش فرو میریزد و خُرافات جای آن را میگیرد و چگونه است که قلمرو خواب همچون همین ابرها که سایهشان بر سر زمین است، مُدام بر بیداریمان سایه میافکند. در افکارم شناور شدهام که ناگهان با صدای خلبان که میگوید به علت باز نشدن چرخها فرودی اضطرای خواهیم داشت، با شدت تمام به دیوار خُرافاتی که در برابرم قد علم کرده، برخورد میکنم.
آخرین دیدگاهها