فنجانی بابونه دَم میکنم و گل سُرخی در آن میاندازم. شمعی روشن کرده و در ضبط صوت قرمز رنگی که به مناسبت تولد ۲۴ سالگی از پدرم هدیه گرفتم، از همانها که حال نام نوستالژی را با خود یدک میکشد، کاسِت موسیقی آرامبخشی گذاشته و دکمه پِلِی را میفشارم. سپس در حالیکه شُکلات مورد علاقهام آرام آرام در دهانم آب میشود و بخار خوش عطر بابونه و گُل سرخ در بینیام می پیچد، چشمانم را بر هم میگذارم و روبروی آینه درون عکس دیروز میایستم.
دیروز دوست ارجمندی عکسِ زیبایی را در صفحهاش منتشر کرده و زیر آن نوشته بود، بدون شرح…
این شد که با دیدنش دلم نوشتن شرحی بر آن را زیر لَب زمزمه کرد.
حال روبروی آن آینه که بر دَربی قدیمی آنهم درگوشهی دِنجی از یک حیاط صمیمی لَم داده، ایستادهام.
در نگاهِ اول برایم حُکم پنجره را دارد. پنجرهای رو به هَمدلی و هَمراهی و یک دلِ سیر گَپ و گُفت، از همانها که قدیمترها لبخند به لَبمان میآورد. چیزی که اینروزها همهمان به آن نیاز مُبرم داریم و آدرسش را گُم کردهایم.
این شد که تا به خود آمدم از درون آینه عبور کرده و بر صندلی چوبی نشسته بودم و در حالیکه چشمانم مَحو تماشای گُلدانِ گُل روی میز شده بود، لبهایم از او پرسید:
آیا تو میدانی این روزها در کُدامین مغازه، لَبخند میفروشند؟
می خواهم بخرم و آن را به دختری که اینروزها مُدام به عکسهای قاب شده بر دیوار اتاقش زُل میزند و به دنبال رَدی از لبخندهای زیبای درون آنها میگردد، هدیه دهم!
و همینطور به آنان که اینروزها برای بسته نشدن درب اُمید در حال دویدنی بیوقفهاند، و فرصت دَمی نشستن بر این صندلی را ندارند!
آخر تو بر دَرب خانهات تابلوی “هدیهمون به هم لبخند باشه” را آویزان کردهای…
Photo by: Salar Moghisi
2 پاسخ
ای کاش میتونستم یه سبد لبخند برات هدیه کنم هدی جانم. از اون لبخندهایی که تا عمق جون نفوذ میکنه و تصویر موندگاری از خودش به جا میذاره
مرسی نگار عزیزم، پیش پیش خندۀ زیبایت را مهمان دلم کردی زیبا