رویای فلورانس

استاد برنامه ریزی است. خواهر بزرگم را می گویم. این بار هم مثل همیشه همه برنامه سفر را از قبل برنامه ریزی کرده بود. اینکه چه وقت حرکت کنیم. کجا توقف کنیم. هر روز چه مکان هایی را ببینیم. حتی ترتیب مکانها را هم مشخص کرده بود. مو لای درز برنامه اش نمی رفت. گاهی فکر می کنم هنگام تولدش با دفترچه حساب و کتاب به دنیا آمده. این سفر هم هدیه اش به من بود. به مناسبت تولد سی سالگی ام. آخر دهه ها برایش خاص بودند. من هم که یک دانه خواهرش بودم و هدیه ام ویژه. سفر به ایتالیا. زادگاه همسرش. برای همین همسر و بچه هایش را زودتر راهی کرد. تا قبل از ورود ما همه چیز مرتب باشد. این هم بخشی از برنامه ریزی اش به حساب می آمد. قرار بود خانۀ پدر و مادر همسرش بمانیم. اولین دیدار من با خانواده داماد.

روز حرکت فرا رسید. چمدان به دست وارد سالن فرودگاه استکهلم شدیم. راهمان را به سمت سه دستگاه ایستاده در وسط سالن که دستاورد تکنولوژی بود کج کردیم. کافی بود شماره گذرنامه ات را وارد کرده و انتخاب کنی از کجای هواپیما دوست داری آسمان را رصد کنی.  آنوقت دستگاه اَجی و مَجی می کرد و دهان بازکرده کارتی را بیرون می داد. برای من جالب بود چون تا این جای کار دو خوان از خوان های کشور من کمتر بود. خوان بازرسی ورود، همان که کم مانده سیم کشی دندانت را هم وارسی کنند و خوان گرفتن کارت پرواز. خلاصه کارت به دست برای تحویل بار به سمت باجه مشخص شده به راه افتادیم. قراربود با شرکت هواپیمایی آفریقای جنوبی که در رُم توقف کوتاهی داشت به آنجا سفر کنیم. نمی دانم چرا  با شنیدن اسم آفریقا، منتظر دیدن زن یا مرد سیه چرده ای بودم. اما  در پشت باجه با  زن سفید و لُپ گلی مواجه شدم که لباس فُرم سبزی بر تن داشت. کلاه کج بر سر. لبخند پهنی بر لب. گذرنامه ها را از ما تحویل گرفت. گفت چمدان ها را هم روی ریل بگذارید. در یک لحظه خنده اش محو شد. ابتدا مرا ورانداز کرد و بعد همکارش را صدا زد. دستی در دلم افتاد. ترسیدم. نکند در روادید مشکلی باشد.خودشان گفته بودند در محدوده شینگن می توانم سفر کنم. پس چه شد؟ شاید هم چون ایرانی ام. آخر از  بِلاد انسانهای بر چسب دار آمده بودم. اینها و هزاران افکار دیگر در کسری از ثانیه در ذهنم بنای رژه رفتن گذاشتند. همکار کلاه کج آمد و با خواهرم مشغول صحبت شد. از حرفهایشان چیزی نفهمیدم. نگرانی همچون مایع چسبناکی داشت از درونم سر بر می آورد. طعم هر چه از صبح در معده ام رفته بود را دانه دانه در حلقم حس می کردم. عرق سردی کف دستم نشسته بود. و تنها چیزی که در آن لحظه می دیدم  دهن کجی کلاهی کج و گره ابروان خواهرم بود. نشانه ها خوب نبود. خواهرم چمدان ها به دست به سمتم آمد. با نگرانی نگاهش کردم.

پرسیدم: چه شده؟ مشکل از روادید بود یا  از من؟

نگاهم کرد و گفت : اشتباه از من بود. زمان خرید بلیط متوجه شرکت هواپیمایی خارجی نبودم. اگر با این پرواز برویم. در گذرنامه ات مهر خروج می خورد. روادیدت یکبارر ورود است.  با این مُهر نه می توانی وارد ایتالیا شوی. و نه دیگر به اینجا برگردی.

در ادامه خدا را برای دقیق بودن آن زن شکر کرد. آخر یک هفته بود آمده بودم. اینجوری نیامده باید از پیش او  هم می رفتم. اما من آن لحظه حال دیوانه غمگینی را داشتم  که می خواست بزند زیر گریه. سفر رویایی ام به پلک زدنی دود شده و به هوا رفته بود.  در تمام  طول راه تا خانه کلمه ای حرف نزدم. گفت خیر بوده. حرف نزدم. حس ناکامی اش برایم  بیشتر از بخش خیرش احساس می شد. وقتی به خانه رسیدیم و خبر بر هم خوردن سفر را به داماد دادیم ناراحت شد و گفت زودتر بر می گردد.  سرم مملو از غم بود و خستگی کلافه ام کرده بود. به اتاق پناه بردم. چشمانم را بستم. شاید ورود به عالم ممکنات و شدنی ها کمی آرامم می کرد.

هنوز ساعتی از قطع تماس داماد نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ خورد. خواهرم گوشی را برداشت. صدایش انگار دست انداز داشت. خوب نمی شنیدم.  خب دیگر مهم هم نبود . همه چیز تمام شده بود. در خود فرورفته بودم که ناگهان با صدای شادی مرا خواند. همچون تیر رها شده از کمان از جا پریدم. می خندید. مبهوت نگاهش کردم. با خنده گفت  پدر همسرش  بوده که تماس گرفته تا خبر بدهد از شرکت دیگری که داخلی است بلیط خریده و فردا منتظر ورود ماست. دوست دارند من را ببینند.  در یک لحظه فکر کردم شاید در عالم خواب طی طریق می کنم . اما صدای خواهرم که با صدای بلند نامم را خواند مرا به عالم حاضر پرتاب کرد و  آنقدر خوشحال شدم که گویی دنیا را فتح کرده ام. با چشم بر هم زدنی حس غم و ناکامی  و حرکات دودی مری و معده  همگی یکباره دود شد و به هوا رفت.

وقتی در رُم از هواپیما پیاده شدیم. نیمه شب بود. باران نم نم می بارید.  همه چیز برایم مثل یک خواب شیرین بود. از شروع سفرهیجان زده بودم. در سالن ورود جمعیت از سر و کول هم بالا می رفتند. راهمان را به سختی باز کردیم . به نوار هدایت بار که رسیدیم چمدان ها هم رسیده بود. درسالن خروجی دستی  بلند  داشت برایمان تکان می خورد. داماد بود. با لبخندی به پهنای صورتش منتظرمان بود.  چمدان به دست به سمتش حرکت کردیم. بغلش بوی تعبیر شدن خوابی خوش را می داد.

پدرش را بیرون فرودگاه دیدم. در ماشین منتظرمان نشسته بود. نزدیک که شدیم. پیاده شد. پیر مردی هفتاد ساله وبلوند با قد بلند و شکم گنده، سبیلی پهن بر صورتش خودنمایی می کرد. بارانی بلند روشنی به تن داشت و کلاهی عجیب بر سر. شبیه شخصیت کارآ گاهان فربه فیلم های قدیمی بود. اما از نوع مهربانشان. سلام کردم. بغلم کرد. آغوش گرمی داشت. خوشم آمد. در طول راه تصویری نماند که با چشمهایم آن را نبلعیده و در حافظه ام آن را ذخیره نکرده باشم. به خانه رسیدیم. طبقه اول آپارتمانی زیبا در کوچه بن بستی در قلب رُم. مادرش در راه پله منتظرایستاده بود. زنی قد بلند و دُرشت اندام با موهای کوتاه سیاه و لبخند بزرگی بر لب. ورژن زنانه داماد. او را هم بغل کردم. گرم بود. احساس کردم به رویایی زیبا وارد شده ام. پس از گذشتن از یک راهروی باریک به سالن کوچکی وارد شدیم. در گوشه ای از آن درخت کاج بزرگی غرق در نور می درخشید. خانه آنها کوچک و دوست داشتنی و پر از رنگ بود. خوی صاحبش را داشت. گرم و صمیمی.

صبح روز بعد، آفتاب نزده بیدارشدم. فقط یک هفته فرصت داشتم. باید همه شهر را می دیدم. صبحانه  را خورده و نخورده راه افتادیم. قرار بود از مهمترین نقطه تاریخ شروع کنیم . کلیسای سن پیتر.  پدر داماد گفته بود می خواهد از مسیری خاص مرا به آن نقطه ببرد.  از خیابانی با معماری پرسپکتیو. اولین تصویری که در ذهنم حک شد. گنبد کلیسا بود. همانطور که می رفتیم. گنبد لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. شگفت زده شدم. انگار آرام آرام  داشتیم وارد تابلویی  بی همتا و  عظیم الجثه می شدیم.  وقتی از ماشین پایین آمدم. ناگهان خود را در زیباترین صحنۀ تاریخ دیدم. میدانی بزرگ، وسیع و با شکوه که دور تا دورش را ستون های عظیمی فرا گرفته بود و در انتها به کلیسا با گنبدی بی نظیر ختم می شد. سر هر ستون مجسمه ای دیده می شد. داماد برایم گفت که مجسمه ها تصاویر فیلسوفان قدیمی و معروف رُم باستان است. دیدن آنهمه مجسمه و ستون همزمان در یک جا  تو را با خود به بخشی از تاریخ  می برد . ورودی کشور واتیکان هم آنجا درست در سمت راست صحن کلیسا واقع شده بود .کشوری با قوانین خاص خود درون کشوری دیگر. مأمن کاتولیک های جهان.  درب ورود آنجا توسط دو سرباز که لباس عجیب و قدیمی موسوم به  گارد سوئیس به تن داشتند، محافظت می شد. بعداً فهمیدم که سربازها از میان پسران خانواده های اشرافی سوئیس برای دربانی انتخاب می شوند. خارق العاده بود.

چند روزی به کریسمس  مانده بود. بزرگترین عید مذهبی مسیحیان . همان که حالا شده فرهنگی برای خودنمایی هر چه غیر مسیحی است.  به همین مناسبت بزرگترین پِرِسِپه دنیا، یعنی تصویر تولد مسیح  را در بخشی از ورودی کلیسا بر پا کرده بودند. همه جا چراغانی شده بود. چراغهای رنگی. درختها مثل ستاره می درخشیدند. شور و هیجان سال نو همه جا دیده می شد. هیجان زده تصاویر را توسط عدسی چشمانم ثبت می کردم. معماری بناها، مجسمه ها، گنبد ها، بازارچه ها همه و همه بی نظیر بودند. در سه روز هر چه تاریخ در رُم بود را بی وقفه رصد کردم.

حالا نوبت بخش بعدی سفرمان بود. قرار گذاشته بودیم فلورانس را هم ببینیم. همان شهر عشاق، ملغمه ای از تاریخ و رویا. فردای سال نو قرار بود راه بیفتیم. روز قبل داماد به فرودگاه رفت تا ماشین کرایه ای را  که خواهرم از قبل رزرو کرده بود تحویل بگیرد. وقتی آمد، گفت ماشین را در پارکینگ جلوی خانه پارک کرده تا صبح زود حرکت کنیم. آنشب به خاطر سال نو و دیدن فلورانس روی پاهایم بند نبودم. شمایل یکی از آویزهای درخشان و رقصان زینت بخش درخت درون سالن را به خود گرفته بودم.  شام سال نو را در میان ولوله شادی و شیطنت خواهر زاده هایم در کنار خانواده خوردیم. اسپاگتی با سُس ماهی به رسم آنها، ماهی شکم پُر به رسم کشور من. آخر سال نو بدون ماهی نمی شود. بعد از شام نوبت  خوردن انواع تنقلات و” پاناتونه “همان کیک مخصوص سال نو و از همه مهم تر نوشیدن شامپاین در هنگام شمارش ورود به سال جدید بود.  ده، نه ، هشت… و یک. سال تحویل شد. همدیگر را بغل کردیم. در هیاهوی خوش گذرانی شب سال، صدای خواهرم را شنیدم که به شوهرش می گفت: عزیزم در خوردن زیاده روی نکن. گوشهایم کمی تیز شد. با کمی دلهره به داماد خیره شدم.  در یک لحظه در ذهنم کشمکشی ایجاد شد. دلم خواست بلند شوم و ظروف غذا را از او دور کنم . اما من میهمان بودم و رعایت ادب بخشی از ادعای فرهنگی ام،که آن را با خود به دوش می کشیدم . پس ناچار دهان مبارک را بستم و فکر کردم خواهرم خودش حواسش هست. چه اهمیتی دارد. سال نو را باید خوش گذراند.

تمام شب از هیجان سفر فردا نتوانستم پلک بر هم بگذارم. رویا بافتم و خودم را در فلورانس تصور کردم.  حتی در خیالم در کنار برج پیزا هم عکس گرفتم .  چون در مسیر برای  دیدن آن معماری بی نظیر هم  برنامه ریزی کرده بودیم. برنامه ای دقیق و بی نقص. توقف و عکس و دوباره حرکت. صبح زودترازهمه یک لنگه پا جلوی درب ایستاده بودم که ناگهان چشمم به رنگ و روی پریده داماد افتاد. دلم هُری ریخت. ترسیدم. خواهرم گفت دیشب پر خوری کرده و حالش خوش نیست. بهتر است نرویم. برای لحظه ای نفسم حبس شد. به چشمان داماد خیره شدم. شاید التماس درون چشمم را دید که گفت: نه، خوبم برویم. راه افتادیم. قرار شد صبحانه را در بین راه بخوریم. ازعوارضی که گذشتیم. نفس راحتی کشیدم. در دلم جشن و سروری برپا بود. دوربینم را بالا آوردم تا از مناظر زیبای اطراف عکس بگیرم. یک آن چشمم در آینه جلوی ماشین روی چهره ای سفید شده همچون گچ ثابت ماند. دوربین همچون ماهی از دستانم لیز خورد. تا آمدم دهان باز کنم. ماشین با سرعت به سمت پارکینگ کنار خیابان کشیده شد . درباز شد. سری از آن بیرون رفت و  در یک لحظه جویی ازمحتویات معده بود که بر زمین جاری می شد. مبهوت  به خواهرم نگاه کردم. لبانش تکان خورد و صدایی در سرم پیچید. دیدی گفتم. می دانستم همه چیز را خراب می کند. من اما هنوز گیج بودم. نجواهایی می شنیدم اما نمی دانستم صدا از کجاست. به خود که آمدم . صدای خواهرم در سرم پیچید. او حال ندارد تو باید رانندگی کنی. من بودم یا رباتی که به دستورالعمل پاسخ می داد. از ماشین پیاده شدم. پشت فرمان  نشستم. جی پی اس را فعال کردم. دور زدم. به جاده چشم دوختم. اوتوبان. تابلو. خطوط سفید جداکننده. باید بین خطوط حرکت کنم. خداروشکر گواهی نامه ام را قبل از سفر به اصرار خواهرم بین المللی کردم. از عوارضی که رد شدم.  بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشردم. یک ساعت بعد در خانه بودیم.  داماد بر روی مبل درون سالن بیهوش افتاده بود و خواهرم با عصبانیت طول اتاق را می پیمود و اما من هنوز در شوک بودم . یعنی سفر نرفته تمام شد. یعنی فلورانس فقط یک رویا بود. شاید هنوز خوابم و در عالم ممکنات دارم با کابوسی سرو کله می زنم. زمان برد تا به خود بیایم. برنامه خراب شده بود.

فردای آن روز مخلوطی از غم و خشم بودم. نیشگون فرهنگ ادب دوباره به سراغم آمد. پس ناراحتی ام  را بالا نیاورده قورت دادم. کشمکشی درونم بر پا بود. کاش کمی شجاع تر بودم. کاش دور نزده بودم. باید راه را ادامه می دادم. آنوقت در این لحظه داشتم عکس های سفرم را می دیدم. لعنت به ترس هایی که قدرت جنگجو بودن را همیشه از من ربوده اند. اما دیگر فایده ای نداشت. از بازدید های سال نو فرار کردم و به آشپزخانه پناهنده شدم.  به فلورانس و برج پیزا و اینکه چه حیف شد نتوانستم ببینمشان فکر کردم.  در افکارم غرق بودم که حضوری را کنارم حس کردم. داماد بود. آمد و کنارم نشست. گفت ببخشید که نتوانستم سر قولم بمانم. زوری لبخند زدم. سر تکان دادم که نه،مشکلی نیست. دروغ گفتم. فهمید. برای اینکه حالم را عوض کند، گفت فردا  مرا به دیدن شهرهای کوچک اطراف رُم خواهد برد. می خواست جبران کند. گفتم لازم نیست. اما دروغ چرا در دلم دوباره پایکوبی بر پا شد. رُم شگفت انگیز بود. همچون کدبانویی که هزاران هنر برای رو کردن دارد. هر تکه اش هنرش بود.

دوباره سحر خیز شدم. صبح زود راه افتادیم.  بیشتر مسیر سربالایی بود. شهرهای زیبای اطراف رُم بر فراز تپه ها بنا شده بود. تپه هایی بلند که از بالا به دریاچه هایی خیال انگیز مشرف می شد که می گفتند روزی دهانه آتشفشان بوده اند. تصاویری همچون تابلوهای نقاشی. در میان آن همه شگفتی و زیبایی فلورانس را فراموش کردم. پس از لذت بردن از طبیعت وارد شهرهای کوچک شدیم. با خانه هایی کوچک و قدیمی و رنگارنگ.صورتی. زرد. آبی. نارنجی. اهالی دلنشین آنجا با لبخند پذیرایمان شدند. خوشمزه ترین کاپوچینوی عمرم را در باری کوچک در شهری به نام “رُکا دی پاپا ” خوردم. دور میدان قدیمی اش قدم زدم. و در کهن ترین نقطه تاریخش شمع روشن کردم.  بازار قارچ های کمیاب و گران قیمت و پنیرهای بی نظیر محلی همه و همه از جاذبه های آن شهر کوچک بود.

شهر بعدی “نِمی” نام داشت. گوشت خوک خشک شدۀ آن  در سراسر ایتالیا زبانزد بود. در بلند ترین نقطه آن شهر جادویی که بر فراز تپه ای  زیبا بنا شده و به دریاچه ای خیالی مشرف بود، لذیذ ترین غذایی را که تا آن روز پرزهای زبانم چشیده بودند را در رستورانی  با سبکی سنتی و روستایی نوش جان کردم و از گرمای بخاری دست ساز سنگی آن حظ  بسیار بردم. در راه بازگشت به خانه بودیم که بارش برف شروع شد. تماشای سپیدی آن گوی های بلورین  و گرمای مطبوع بخاری ماشین دست به دست هم داد. چشمانم سنگین شد. دستم به عالم خواب دراز شد. خود را با بلوز و دامنی پشمی به رنگ زرشکی و کلاه سفیدی بر سر و شالی پیچیده بر گردن دیدم، در حالیکه بر سنگفرش پلی قدیمی درشهر فلورانس قدم می زدم. همان شورانگیزِ رویایی.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. یاد سفرهای خودم افتادم در دانمارک ، شاید یه روزی نوشتم .سفرنامه پر محتوایی بود .با کلمات ساده روان با شما همسفر شدم . موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *