شیرینی

برای خودم فنجانی قهوه ترک از همان ها که دوست دارم درست می کنم و برشی از شیرینی که دیروز خریده ام را هم کنارش می گذارم و به اتاقم می روم تا نوشته هایم را سرو سامان دهم.

روی صندلی که می نشینم، نگاهم لیز می خورد به درون بشقاب و روی شیرینی ثابت می ماند و ذهنم به روز قبل و دلیل خرید آن شیرینی بر می گردد.

مدت ها بود به خاطر شرایط پیش آمده و ترس از ویروس، خودم در خانه کیک و شیرینی درست می کردم و اصلاً از بیرون چیزی نمی خریدم. تا اینکه دیروز قرار ملاقات با آشنایی قدیمی آنهم بدون برنامه قبلی پیش آمد و از قضا اصلاً حال و حوصله پخت و پز را نداشتم.

آماده شدم و هنگام خروج از خانه به خود گفتم در مسیر بسته ای شکلات می خرم و با خود می برم. خنکی هوای بیرون که صورتم را لمس نمود حال خوبی یافتم و با انرژی شروع به قدم زدن کردم. محل قرار یک خیابان آنطرفتر بود.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که چشمم به شیرینی فروشی سر خیابان افتاد و ناخودآگاه پاهایم سست شد. کمی این پا و آن پا کردم و بالاخره بعد از گذشت ثانیه ای اضطراب را پس زده و خود را برای رفتن به داخل مغازه راضی کردم.

وارد که شدم دخترک جوانی با روی خوش و لبخند پذیرایم شد. همان لبخند بدون نقابش کافی بود تا تمامی استرسم یکجا فرو بنشیند. آخر مدتها بود از دیدن لبهای نا آشنا محروم شده بودیم. آنجا بود که فهمیدم چقدر دل تنگ لبخند شده ام، آن هم از جنس غریب و نوع دلنشینش.

از او خواستم از بین جعبه های آماده شیرینی خوشمزه ترین را پیشنهاد دهد. باز لبخندی تحویلم داد و گفت همه آنها خوشمزه اند و شروع به توصیف هر کدام کرد. اما ناگهان در مقابل یکی کمی مکث نمود و تعریف خوشمزه تری ارائه داد به گونه ای که غدد بزاقی دهانم فعال شدند.

این شد که از او خواستم همان بسته را برایم درون جعبه دیگر بگذارد و آن را خریدم و با این فکر که حتماً میزبانم تکه ای هم به خودم تعارف خواهد کرد و آن زمان طعم این خوشمزه را خواهم چشید، از دخترک تشکر کرده و به راه افتادم.

اما جریانات و تخیلاتمان هیچگاه آنطور که ما به آنها می اندیشیم به ما فکر نمی کنند. میزبان من هم مستثنی از این جریانات نبود و اصلاً جعبه را باز نکرد.

شب هنگام برگشت به خانه در تمام طول راه به آن طعم فکر می کردم و اینکه چه می توانست باشد. آنقدر در افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم پاهایم مرا به کجا می برد.

در یک لحظه دوباره خود را جلوی درب شیرینی فروشی یافتم. دخترک با دیدنم لبخند زد و گفت: بفرمایید.

گفتم: آمده ام جعبه ای دیگر از همان شیرینی بخرم.

گفت: چون خوشمزه بود؟

گفتم: نمی دانم، آخر جعبه را باز نکردند و من هم چون به دلم وعده داده بودم وفایش را طلب کرد و مرا با خود به اینجا آورد.

دخترک خندید و جعبه ای دیگر برایم آماده کرد. هنگام خروج لحظه ای مکث کردم، برگشتم ماسک را از صورتم برداشتم و من هم لبخندی تحویلش دادم .

وقتی به خانه رسیدم غرق در لذت آن لبخند شیرینی بودم که امروز دو بار طعم آن را چشیده بودم. خوشمزه تر از شیرینی که خریده بودم بود.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. سلام
    هدا جان خاطره ات شیرین بود، منم برام یه همچین موقعیتی پیش اومده در گذشته. چه کار خوبی کردی که رفتی و دوباره از اون شیرینی خریدی برای خودت😉

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *