نامه به تو

امروز در کارگاه تولید محتوا باید دوباره نامه می نوشتیم اما اینار نه برای خودمان بلکه برای او که دیگر نیست …

درست حدس زدی، برای او نوشتم. همان که نه تنها عزیز دل بلکه عزیز روحم بود. همان فرشته ای که تا آمدم بگویم کمی از دردهایت را به من بده تا بار روی شانه هایت کم شود، پَر کشید و رفت.

امروز به جای ابراز دلتنگی که با گذشت این همه سال هنوز بر دلم سنگینی می کند، جور دیگری برایش واژه ها را به رقص در آوردم و چشمان زیبایش را در پس پیچ و تاب واژه ها دیدم. برایش اینگونه سرودم:

سلام عزیز روح من

امروز برای اولین بار از اینکه اینجا و در این شرایط تلخ زمانه کنارم نیستی خوشحالم.

باشد که با رفتنت روانم تکه تکه شد و هر تکه اش در بخشی از حافظه ام  به شکلی ابدی جا خوش کرده و من هنوز در میان آن بخش ها تو را جستجو می کنم.

اما وقتی به پشت سر می نگرم و رنج های بی پایان هم نسلانمان را می بینم، که نه تنها تمامی ندارد بلکه هر روز با رنج جدیدی شگفت زده می شویم، آنجاست که می گویم چه خوب که اینجا نیستی فرشته من تا این رنج ها را زندگی کنی و بشنوی و ببینی.

از کدامشان برایت بگویم، از شروعش که با جنگ و صدای آژیر و فرار به پناهگاه امن و تزریق ترس بر تار و پود کودکی مان بود.

یا دوران سکوت و رنگ شاد ممنوع نوجوانی مان که دست هایمان حتی جرأت لمس دست خودی را نداشت.

یا داستان غول بی شاخ و دُم کنکور دو مرحله ای سراسری که سرنوشت بیشترمان را نه بر اساس صلاحیت و توانایی بلکه با میزانی به نام سرعت سنجید. آنجا که هر که سریع تر بود برنده شد و داستان صبوری لاکپشت فقط در قصه ها ماند.

عزیز من، همان بهتر با دردهای کودکی پاک شدی و رفتی و روحت دست نخورده باقی ماند.

همان بهتر که شاهد سوختن نسلمان در آتش آنها که علم و عدالت را فقط در کتابها به خوردمان دادند و خودشان از آن پاک و منزه ماندند، نبودی. آنها که پا بر گلوی زندگی مان نهاده و فقط دروغ به خوردمان دادند. ما که نه، اما گویی خودشان دروغ هایشان را باور کردند.

حال هم که دنیایمان با وجود ویروسی غریب و منحوس به رنگ خاکستری در آمده و رنگ های دیگر فقط مختص جعبه مداد رنگی شده اند.

عزیز روح من، می دانی این روزها چه می کنم؟

این روزها در پی یافتن اکسیژنی برای تنفس به واژه ها پناه آورده ام تا شاید آنجا بتوانم با باور قصه ها، همان ها که در کودکی وقتی سر بر شانه ام می نهادی تا نفس تازه کنی برایت می خواندم، دنیایی خلق کنم بدون سانسور و ویروس و سرشار از لبخند هایی که دیگر دارد شکلشان هم با حضور دهان بند ها از یاد می رود . دنیایی که در آن بتوانم تو را یک دل سیر در آغوش بفشارم و با غرق شدن در درونش کبودی لب هایت را به فراموشی بسپارم و دستانت را گرفته و تا خط افق بی توقف  با هم بدویم، آنهم با کوله باری سرشار از نفس خوش.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *