همخانه

‌صبح دوباره با درد آشنایی بیدار شدم. دیگر سر به سرش نمی گذارم. حال که مَحَلش می دهی بدتر می کند، بی مَحَلش می کنی باز هم نمی رود.

گفتم بیاید و همخانه ام شود، شاید از تنهایی می ترسد که نمی رود!

گفتم بیا و هم خانه ام شو تا تنهایی مان را با هم قسمت کنیم، شاید اینگونه تو هم کمتر بترسی و بی آزار شوی و شاید من هم روزی در توصیف لطیفی ات شعری سرودم! چه بدانم؟ شاید است دیگر.

از رختخواب پایین می آیم و می روم تا آبی به سر و صورتم بزنم و  بعد به دستورالعمل مادرم که خوردن ۷ عدد بادام خام و بو کردن عطر گلاب است عمل کنم. شاید هم آن گِرد کوچک دو رنگ که تنها نقطه دوست داشتنی اش همان نیمۀ صورتی اش است را با لیوانی آب بخورم و با این همخانۀ جدید قراردادی امضاء کنم.

خیسی آب که بر صورتم می نشیند نگاهم در آینه بر چشمانم ثابت می شود، چقدر دلم برای رنگشان که مدتیست خاموش شده تنگ است.

خاطرم هست در آغاز جوانی بودیم که گُلی گفت، می دانی رنگ چشمانت تیله ای است و من به گفته اش خندیدم. اما درست می گفت آن زمان رنگ چشمانم با هر پوششی تغییر می کرد و شاید هم همان درخشش جوانی بود که به رنگ تیله در آمده بود. با گذر زمان تک رنگ شد و روزی که او زیر نور ماه پرسید چشمانت چه رنگی است؟ بدون تفکر گفتم عسلی. خندید و گفت: چشم عسلی.

اما مدتی است دیگر از عسل هم خبری نیست، شاید چون گران و کمیاب شده و یا شاید چون آنقدر نَشیب دیده که دلش از فراز بریده و تاریکی را برگزیده! باز هم شاید است دیگر، چه بدانم؟

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

5 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *