مخاطب

این هفته در کارگاه تولید محتوا بخش جالبی گُنجانده شده بود با نام « رو به مخاطب » .

به این شکل که باید انگشت اشاره را رو به مخاطب نوشته هایت می گرفتی و هر چه دلِ تنگت می خواست را در دقایقی کوتاه، بی وقفه بر صفحۀ سپید ردیف می کردی.

و اینگونه بود که من هم در امتداد انگشت اشاره ام اینچنین واژه ها را قطارگونه پشت سر هم چیدم.

« هان ای مخاطب عزیز که فکر می کنی همۀ دانستنی های جهان را از بَری و هر تفسیر و تحلیلی را می دانی.

ای کسی که در اندیشه ات سیاست مدار، جامعه شناس، مُفَسِر، پزشک و دانای تمامی علوم هستی و این دیگرانند که نادانند و تو را درک نمی کنند.

آخر برای تو از چه بنویسم که راضی ات کند؟

قلم را در مرکب ادبیات می نشانم، می گویی: سنگین است، قُلمبه سُلمبه حرف نزن. ساده بگو بفهمیم.

ساده می نویسم باز می گویی: این دیگر چیست؟ مگر سواد نداری؟ چه قلم ضعیفی!

نتیجه اینکه من در میان خواسته های رنگارنگ تو یک لنگه پا وسط زمین و آسمان مانده ام.

می شود رُک و پوست کنده بگویی دردِ دلت چیست و مشکل کجاست؟

از درد می سرایم، می گویی: اَه اَه، خسته شدیم از آه و ناله.

از شادی می نویسم، می گویی: در این شرایط نابسامان، کو دل خوش.

حقیقت را برایت شرح می دهم، می گویی: خسته شدیم از این حرفهای تکراری.

طنز و لودگی چاشنی اش می کنم، می گویی: همش دروغ و امید بی خود به خوردمان نده.

نه واقعیت می خواهی، نه دروغ. نه حرف حساب، نه ناحساب.

ای مخاطب، می شود بگویی حرف حساب خود تو چیست؟ از جان من نویسنده چه می خواهی؟

آخر نه قصه ها را می پسندی و نه مستندات را.

می شود بگویی پسند دل تو چیست؟ اصلن خودت می دانی؟

شاید هم آفریده شده ای تا مرا دِق دهی و خلاص.

خُب اگر می خواهی ریشۀ ما را بخُشکانی، درست حرفت را بزن و اینقدر ما را دور سر خودت نچرخان.

به یگانه که سرگیجه گرفته ایم و به زودی راهی دیار باقی خواهیم شد و تمام.

ای مخاطب، ای بلای جان، دستت را از گلوی ما بردار و بگذار دَمی نفس بکشیم. نفس. »

از عالی ترین تمرین هایی بود که نوشتم و از آن لذت بردم، گویی ذهنم رها شده بود تا بدون تفکر به بد و خوب، درست و غلط، پرواز کند. آنهم به هر کجا که دلش می خواهد.

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *