خاطره

مدتی است بیخود دلتنگ این و آن می شوم.
دلتنگ حیاط، دلتنگ باغچه، دلتنگ پله های منتهی به ایوان، دلتنگ بوی کاهگل، دلتنگ کوچه باغ های کودکی و صدای جوی آب.
خلاصه بگویم، دلتنگ هر چه که دیگر نیست یا کمیاب شده.
نمی دانم، شاید از خواص زیاد شدن درد های زمانه است.
یا شاید هم خوانش کتاب هایی از قبیل “زندگی نامه و سرگذشت “، که این روزها علاقۀ زیادی به سیر و سفر در دنیایشان پیدا کرده ام .
یا هم خاصیت تنهایی است که مُدام دستت را می گیرد و با خود به درب خانۀ این خاطره و آن خاطره می برد.
هر چه هست گاهی خوش است و گاهی نا خوش.
اما دیروز با دیدن تصویری از یک کوچه باغ کاهگلی تنهایی صدایم زد تا با هم به درب خانۀ یکی از آن خوش ها برویم.
خانه ای دوردست در خاطرات کودکی، خانۀ « عمه جان » .
عمه جان، یکی از چهار عمه مادرم بود که من متفاوت دوستش داشتم.
خانه اش کاهگلی بود و در یک کوچۀ باریک که همیشه بوی گوسفند می داد قرار داشت.
خانه ای با یک درب کوچک آهنی آبی رنگ، که نقطه های زنگ خورده در گوشه و کنارش از گذر زمان حکایت می کرد.
درب را که می گشودی ابتدا پا به ورودی کوچکی می نهادی که با پرده ای پارچه ای از حیاط جدا می شد.
آخر در قدیم رسم بود غریبه در بدو ورود لحظه ای مکث کند و ” یا الله” بگوید و برای وارد شدن به خانه از صاحب آن کسب اجازه نماید.
از پرده که رَد می شدی پا به حیاطی بزرگ می نهادی.
حیاطی که در سمت راست و روبرویش اتاقهایی با پنجره های بزرگ قرار داشت. اتاقها به واسطه دالان منتهی به آشپزخانه به هم متصل شده بودند و تک پله ای چسبیده به دالان آنها را از حیاط سَوا می کرد.
پنجره های چوبی بزرگ همگی رو به حیاط باز می شدند.
در سمت چپ، دیوار چسبیده به خانۀ همسایه قرار داشت که با داربست چوبی همدستی کرده و به درختان انگور در ساخت طاقی زیبا کمک رسانده بود.
طاقی که با خوشه های طلایی انگور عسکری می درخشید و حیاط را با سایه ملیح برگهایش محکم در آغوش می فشرد.
به موازات درب ورود هم، حمام و دستشویی و اتاق رشته بُری عمه جان قرار داشت.
باغچه ای بزرگ و چهار گوش در وسط حیاط خودنمایی می کرد که می شد دور تا دورش چرخید.
درون باغچه درخت سرو تنومندی قرار داشت که سالیانی می شد در آنجا خانه کرده بود و دور تا دورش را بوته های گل پوشانده بود و تک درخت اناری هم که گویی برای عرض ادب آمده، گوشه ای از باغچه آرام و بی صدا در سایه سرو ایستاده بود. در گوشۀ رو به حمام باغچه، حوض کوچکی با یک شیر آب دیده می شد.
عصر های تابستان شلنگی به آن شیر وصل می شد و برای خنک شدن حیاط به دیوارهای کاهگلی آب می پاشیدند و همزمان بوی خوش خاک به هوا بر می خاست.
عجب بویی، یادش بخیر با اینکه کودک بودیم بینی مان را به دیوار می چسباندیم و با تمام وجود ریه ها را از آن بوی خوش پُر می کردیم. سپس دور باغچه به دنبال یکدیگر می دویدیم و گُرگم به هوا و بالا بلندی باز می کردیم.
فرش که پهن می شد، بساط چای می آمد. سماور ذغالی و استکان های کمر باریک که درون نعلبکی های گل قرمزی لَم داده بودند و به نبات های خُرد شده درون قندان دلبرانه می نگریستند.
در آخر هم سفره پهن می شد و آش رشته ای که رشته هایش حاصل دسترنج خود عمه جان بود و بوی پیاز داغش تا هفت کوچه آنطرف تر می رفت، درون آن قرار می گرفت.
سپس همۀ خانواده از خواهر و برادر و بچه ها و نوه و نتیجه هایشان دور سفره جمع می شدند و با چاشنی خنده و شادمانی آن عصرانه بی نظیر را گاهی با کشک و گاهی با سکنجبین، نوش جان می کردند.
یادش بخیر.
هنوز هم پس از گذشت سالها چشمانم را که می بندم، می توانم از آن درب کوچک آبی عبور کنم و وارد حیاط شده و به آن خاطرۀ خوش پا بگذارم. آنهم در حالی که درونم از بوی خوش کاهگل پُر شده و گوشهایم صدای آشنای خنده را از خاطر نبرده اند.
نمی دانم، اما شاید معجزه که می گویند همین باشد. همین همسفر شدن با خاطره های خوش.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

  1. عالی
    و کلی فضاهای دیگه که کلمه ای براشون نیست به ذهنم میاد
    نورِ کم چراغ های حیاط در زمان شب
    بیشتر بودن صدای خنده و شادی نسبت به غم و اندوه
    به قول تارکوفسکی کتابی رو که هزار نفر بخوانند هزار کتاب است
    بنظر من فضایی رو که ماها تجربه کردیم هم به تعدادمون متکثر شده .❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *