پیاده روی

با صدای زنگ تلفن چشمانم را گشودم. مادرم بود و می خواست خبر حرکتشان را بدهد. سرم را به سوی ساعت دیواری چرخاندم، ساعت پنج عصر را نشان می داد.

هم زمان صدایی در ذهنم پیچید: خان داداش است دیگر، شَبرَوی را دوست دارد.

به مادرم سفر بی خطری گفته و در ادامه می خواهم وقتی رسیدند خبر دهد و تلفن را قطع می کنم.

بلند می شوم. آبی به سر و صورت می زنم و می روم تا برای پیاده روی عصر آماده شوم.

اما قبل از لباس پوشیدن طبق عادت همیشگی اول به سراغ هواشناسی گوشی موبایل می روم. با دیدن دمای ۳۸ درجۀ سانتی گراد، عطای پیاده روی را به لقایش بخشیده و راهی آشپزخانه می شوم.

لیوانی شیر موز با یخ فراوان درست می کنم و قبل از به صدا درآمدن وجدان پُر خوری که امروز مُدام در گوشم وِز وِز  می کرد، لیوان را تا ته سر کشیده و به دیدار آدمیان از پشت پنجره بسنده می کنم.

از اینکه پنجره ای مُشرف به خیابان دارم خشنودم. حرکت انواع و اقسام اتومبیل ها ،جنب و جوش آدمها در رنگ و شکل های متفاوت و سر سبزی خیابان روبرو، همه و همه حس زنده بودن را درونم تقویت می کند.

گاهی هم مثل امروز ماشین گل زده ای از جلو چشمانم عبور می کند و من از اینکه گوشه ای از این شهر امشب سُروری بر پاست و عده ای شاد و خندانند، از ته دل شادم می شوم. همین سر خوشی زودگذر هم برای احساس زنده بودن کافیست.

پنجره را رها کرده و سری به کتابخانه ام می زنم. چشمم که به رنگ و حالِ کتابها می افتد، دلم هوای قدم زدن در بین سطرها به سرش می زند و اینگونه می شود که به شکلی تصادفی خود را مهمان سطر هایشان می کنم و غرق لذت می شوم.

از گفت گو در باغ شاهرخ مسکوب؛

” رفتم به دیدن تابلوهای دایی فرهاد. چند سال است دارد باغ می کشد، دارد به باغ فکر می کند و خیالِ باغش را روی پرده می آورد؛ روی تابلوهای کوچک و بزرگ.”

از دفترچه خاطرات و فراموشی محمد قائد؛

” پاره ای فکرها جامعه و جهان را تغییر می دهند و برخی تغییر ها در جامعه و جهان سبب می شوند که فکر فرد دگرگون شود.”

از میرا کریستوفر فرانک ترجمۀ لیلی گلستان؛

” در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی را نمی شناسم. برایم تعریف کرده اند، در حدود دو سالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. ”

از قلبم را با قلبت میزان می کنم پرویز شاپور؛

” برای این که سقوط را دست خالی روانه نکنم، دقیقه شماری می کنم. ”

از آخرین انار دنیا بختیار علی ترجمۀ مریوان حلبچه ای؛

” اکرام کوهی پس از سه هفته پیش من برگشت. در آن مدت یاد گرفته بودم انتظار بکشم. حالا هم از آزادی به تمام مرارت هایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. ”

از کلاه کجاست؟ یوهانس روسلر ترجمۀ مهشید میر معیزی؛

“من همین حالا نامه ای نوشتم که شاید هرگز به مقصد نرسد. این نامه خطاب به مردی در اسپانیا است. دقیق تر بگویم در پالما دِمالورکا است. مردی که نام او را نمی دانم و حتی نمی دانم کجا زندگی می کند. ”

از بیلی باتگیت ال.اف. دکتروف ترجمۀ نجف دریابندری؛

” بازی تردستی مرا به اینجایی که بودم رسانده بود. تمام مدت ما دور و بر انبار خیابان پارک پلاس بودیم، ولی نه آن خیابان پارک معروف اعیان نشین، خیابان پارک محلۀ برانکس را می گویم. ”

از گراف گربه هادی تقی زاده؛

” موقعیت خوبی است تا مار نامرئی زمان، زنگ دمش را به صدا در آورد و شما را به یاد گذشته بیاندازد، تا فقط کمی از گذشته را به یاد آوردید. ”

و …

دل انگیز ترین پیاده روی امروز برایم رقم می خورد و دلم سرودن می خواهد تا شاید دوستداران واژه هم مثل من اینگونه قدم زدن را بپسندند.

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. و تمام روزهای من در این ماه به بایزید بسطامی گذشت
    شعر و ادبیات تنها راه نجات ماست در این روزگاری که بسر می بریم من این طور فکر میکنم
    روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم
    و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
    ساکن سرای سکوت شدم
    و صدره ی صابری در پوشیدم.
    مرغی گشتم ;
    چشم او,از یگانگی,
    پر او,از همیشگی
    در هوای بی چگونگی می پریدم.
    کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد
    از تشنگی او سیراب نشدم.
    بایزید بسطامی _ قرن سوم هجری

  2. از مجاز که بگذریم خانه ما برِ بلوار پارک است.دور از جان ما دقیقا بلوار اعیان نشین‌ها. بلواری که اگر گرما امان دهد لحظه ای از عابران پیاده خالی نیست. آنها برای پیاده روی اینجا را انتخاب می‌کنند. شاید برای آرامش وجدان پُرخورشان و سوزاندن چند کالری. و من هم هر شب ساعت یازده به بعد قدم میزنم و به کتاب های نخوانده‌ام فکر می کنم.

    1. درود جناب طاهری، ما هم دقیق بر بلواریم نزدیک چراغ سه رنگ، برای همین هم رفت و آمد و هم صدای ماشین زیاد است. کلا زندگی جریان دارد. کتاب های نخوانده من هم بسیار است اما به توصیه استاد کلانتری هر بار نیمی از یک کتاب نخوانده را می خوانم بدون فکر به اینکه باید حتما تا انتها بروم. اینگونه بسیار می آموزم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *